چه کردند با گنه کاری که میگفت راست بدارش زدند و بریدند سرش راست راست نشستند و گفتند که او کافر است و یا عاشقی بی بر و پیکر است به خاکش کشیدند و از روی حسد گَزیدند و خوردند اش از
Read More
چنان مستْ اسیر دلم ای دوست که میخانه و پیمانه بر اوست چرا این همه حاشا و تماشا علاج غم من پیچش یک موست
زمستان بسر گشت و سرما برفت کویر دلم سبز گردید و غم ها برفت اسیر دلی گشتم و باز شد دری کز هویس اش سر ها برفت
دلم من نار میخواهد ز منقار طعام ام مانده در دست ات نهان، یار بیا بشکن سکوت مرگبار ات سرِ ما مانده در بندت سرِ دار
بپاخیز و خیزش کن و یاد کن بورزش دل تنگ خویش شاد کن برای خودت باش و غم بر نگیر بگوشت بگیر پند و فریاد کن
تو چشات ستاره داری و خودت خبر نداری تو نگات بهارو داری و دل سپر نداری تو چنار سربلندی که در این دیار وحشی هوس سفر نداری و سر گذر نداری
بکوبیدم در میخانه تا از در برون آیی به لبخندت جهان گیری و در دل ها فرود آیی به آغوشم بگیری و دلم را پاسبان باشی ز میثاق ات خبر گیری و هردم پیش ما آیی
کنارم باشی و دستم به دستانت گره خورده خیالت باشد آسوده و مرگ ات تا ابد مرده نباشی ساکت و رنجور و باشی عاری از هر غم نیازت ات بی نیازی و درونت شمع؛ افروخته
ندانستی که پیچی و بینی بظاهر پسندی و خیزی تو داخل نبینی و گیری کمند اش به بهجت گزینی و قائل به رجعت نیایی که آوردگاه ات نبد جز سرابی