دسته: داستان ها

  • داستان قطار

    دست راست اش را گذاشت روی شیشه و زیر لب گفت خداحافظ. بعد یهو سرش را برگرداند سمت من و گفت حاج خانم هستند. خدا حفظشان کند. خیلی به پای من نشسته اند.  بعد رو کرد به دو نفر جلویی و با لبخندی بشاش گفت: انشاالله برای نماز به موقع میرسم. اگرچه این روزها همه…