من در این خلوت خویش من در این غربت دور با خود اندیشیدم چیست در گوهر تو، که مرا بی پروا کرده است عاشق تو کودکی دیدم من پی بازیگوشی لحظه ها را به غنیمت شمرد کودکی دیدم من که درون اش
Read More
با سر موهای خیس ات در آب میکشم طرحی قشنگ لحظه های شادی انقلاب خویشتن گوشه نرمی برای زیستن بر لب جویی نهالی کاشتن با سر مستی کلامی داشتن عشق معنا داشتن سازندگی در خیال خسته ام سودای پروازی بلندم آرزوست
به عنوان شخصی که از دوران نوجوانی کد نویس بودم و عاشق رایانه و کامپیوتیشن، هیچ وقت فکر نمی کردم در زمینه کاری بهسمت مدیریت برم. اما در سال گذشته در برخورد با مدیر سابق خودم و مدیرانی که جاهای دیگه باهاشون آشنا شدم به این نتیجهرسیدم که متاسفانه افرادی با توامندی پایین در شرکت های بزرگ دارن نیروی انسانی رو هدر میدن و در واقع یک هرم فاسدیشکل گرفته که سر هرم کند و بی لیاقت است و بر اساس سابقه کار و ریش سفید و باند بازی بر این مسند تکیه زده. آدم یادضرب المثل معروف “کدخدای ده که مرغابی بود، وای بر آن ده که چه رسوایی بود” میافته. این شد که عزم ام رو جزم کردم تا باچرخشی ریز، وارد این عرصه بشم. گرچه که طول تجریه مدیریتی ام به هشت ماه نمیرسه و خودم رو صادقانه دانش آموزی نوپادر این زمینه میدونم اما تجربیاتی کسب کردم که روزنوشت اشون خالی از لطف نیست. به نظر من ذات مدیریت یک امر کسبی نیست. این که یک نفر کتاب بخونه و بتونه مدیر خوبی باشه خیلی ممکن نیست. بیشتر اش برمیگرده به نوع نگاه و دید وشخصیت فردی افراد. مدیریت خونی است و فلسفی و آمیخته با روانشناسی و جامعه شناسی. اصول واقعی مدیریتی منابعینوشته شده روی کاغذ نیستند که بشه اونا رو مو به مو پیاده کرد بلکه ذاتی و فطری هستند. در رشته مهندسی، و البته مهندسینرم افزار، نگه داشتن یک مهندس در بازار داغ کار امروزی کاری بسیار دشوار و پیچیده است. مهندس نرمافزاری که پیوسته ازشرکت های دیگه پیشنهاد کار میگیره و حقوق های بالا و وسوسه انگیزی جلوی پاش قرار داره خیلی تحمل موندن در شرکتی کهاز مدیر اش راضی نیست رو نداره. برای نگه داشتن و بالا بردن بهره مهندسین نرم افزار، روش های نوینی لازم است و مسائلمادی خیلی تشویق کننده نیست. مدیر مهندسی در وهله اول باید از سواد علمی بالایی برخوردار باشه و بتونه از لحاظ علمی وتکنیکال، تیم خودش رو هدایت کنه. با اینکه یک مدیر نیازی به دونستن جزئیات نداره ولی باید بر کلیات اجحاف کامل داشتهباشه. در کنار سواد تکنیکال، بها دادن به کارمندان و تشویق اون ها به خودمختاری، خود رهبری، کار تیمی و ایجاد انگیزهبرای پیشرفت کاری بسیار لازمه. افتادگی، پذیرش اشتباه، با دقت گوش کردن، در دسترس بودن و همراه بودن، تصمیم گیریهای قاطعانه در مواقع ضروری، رفع موانع و مشکلات کارمندان و دلسوز واقعی بودن از اصول قطعی و لازم هستند. در واقعمدیر برای کارمندان کار میکنه تا کارمندان بتونن به بهترین شکل در جهت اهداف شرکت کار کنند. وظیفه مدیر امر و نهی و تهدیدنیست، بلکه راهنمایی و هدایت و هموار کردن راه برای بالابردن بازدهی کارمند و کشف و شکوفایی استعداد های نهفته کارمنداناست. البته این دشواری ها در مشاغل دیگه وجود نداره، مخصوصا در مشاغلی که بازار کار چندان تعریفی نداره میشه بهراحتی با تهدید و امر و نهی بازدهی کارمندان رو بالا برد اما مدیریت مهندسی نرم افزار داستان خودش رو داره و یک جوراییتافته جدا بافته است دست کم در آمریکا.
پنجره را باز کردم و مثل همیشه صندلی قهوه ای پررنگ چوبی که هر وقت رویش بشینی صدای جیر جیر میدهد را کشیدم جلو. از جیب پیراهن سفید ام که از فرط گشادی به کفن میماند بسته سیگار را بیرون کشیدم و
Read More
این قصه بسر آمد و دیدار نشد این قائله سر آمد و گفتار نشد از خاطر من رفت خیال مست ات این فصل تمام و دل من باز نشد از دست برفت حسرت دستی و دلم در حسرت آن رفته گرفتار نشد رخصت نیامد و عرضم ناتمام ماند خاطر کنار رفت و دلم مبتلا نشد چون هیچ نشد قصیده ها مختصرند شعری که نداشت ابتدا، ابراز نشد
که بود که دست مرا گرفت و راهم برد به کوچه های دراز و تنگ تارم برد که بود که مستانه رهسپارم کرد ز خوشه های محبت نثار جانم کرد دمی به مروت نگاه پاکم کرد به امتداد حضورش انتخابم کرد به باغ و برگ کلامش آشنایم کرد ز شاخه های وجودش استوارم کرد
دیروز با شاعر قدم زدیم. رفتیم کنار یک دریا، نه دریایی آبی تیره با موج هایی بلند و خروشان و نه آسمانی خاکستری که تنها جلوه نوردرخشش لحظه ای صاعقه هایی است که عمرشان از عمر یک حباب در دل طوفان کم تراست، بلکه دریایی نیلی و آرام با آسمانی آبی واندکی سبز و خورشیدی که شش دانگ از سمت چپ می تابید و دو ابر سفید سرخوش که برای خودشان در آسمان پرسه میزدند و گه گاهجلوی خورشید خانم را می گرفتند تا ما نفسی تازه کنیم و تا سردمان می شد کنار می رفتند تا از گرمای بیکران خورشید بی دریغنمانیم. کفش هایمان را در آوردیم و شروع کردیم به راه رفتن روی شن ها. نه شن هایی قهوه ای تیره و سرد که شن هایی طلایی و گرم که از گرامایشان دلهایمان گرم میشد. قدم زدیم و قدم زدیمو و رفتیم. و رفتیم تا انتهای این ساحل بی انتها را با هم پیدا کنیم.
در بهار زندگی احساس چاقی میکنم با همه گرسنگی فکر سیری میکنم پس که بد دیدم ز پیتزاهای ظاهر خوب خود بعد از این بر تکه نانی سخت گیری می کنم