دلم من نار میخواهد ز منقار طعام ام مانده در دست ات نهان،  یار بیا بشکن سکوت مرگبار ات سرِ ما مانده در بندت سرِ دار

کنارم باشی و دستم به دستانت گره خورده خیالت باشد  آسوده و مرگ ات تا ابد مرده نباشی ساکت و رنجور و باشی عاری از هر غم نیازت ات بی نیازی و درونت شمع؛ افروخته