الان سال هاست که صبح ها چشمانم را باز میکنم،  پتو را از روی خودم کنار میزنم،  پاهای پرهنه ام را روی زمین سرد میگذارم و جسم نحیف ام را از تخت بلند میکنم. بی درنگ بسوی پنجره اتاقم میروم. پنجره را باز میکنم و موهای طلایی ام را به دست باد و آفتاب می سپارم. موهایم در تلالو نسیم و خورشید شعله میگیرد و مرد گل فروش یادش می افتد که برایم گل بیاورد. او همیشه مرا از پنجره اتاقم میبیند. به من لبخند میزند و سبد گل را که از پیش آماده کرده است به دست میگیرد و سلانه سلانه به سمت من می آید. نزدیک پنجره که می رسد،  سرش را به نشانه تعظیم خم می کند و می‌گوید بانو،  این گل ها تقدیم شما باد. دیری نمی پاید که مرد قصاب هم سراسیمه خودش را می رساند. او همیشه دیر می‌کند… رقابتی تنگاتنگی دارد با مرد گلفروش. چشمش به چشم گلفروش است و اگر او یک شاخه گل بگذارد،  مرد قصاب دو قطعه گوشت می‌گذارد و اگر او یک دسته گل بیاورد،  مرد قصاب به اندازه تمام آن گل ها گوشت می آورد و مطمئن میشود که گوشت اش بیشتر به چشم بیاید. در همین گیر و دار،  مرد میوه فروش و سبزی فروش و عطر فروش و کفش فروش هم می‌رسند. هر یک دستانشان پر است. دور هم نیم دایره این تشکیل داده اند و با رقصیدن موهایم در باد می‌رقصند. یک قدم به عقب میروم و پنجره را میبندم. مرد نوازنده از بیرون در بلند مینوازد و من میرقصم. تنها در اتاقی تاریک که نور از لابلای درز های پنجره،  از لابلای درز های در خودش را داخل می‌کند. منتظرم می نشینم تا شب برسد… تا زمانی که نور ها کنار بروند و تاریکی بر شهر خیمه بزند. وقتی که همه خوابیده اند. مرد گلفروش مست در آغوش یک غریبه تازه وارد. مرد قصاب پشت کرده به زن اش و خرناس می‌کشد… مرد سبزی فروش روی یک صندلی در قمارخانه ولو شده و دهانش باز مانده… دلم گرم می‌شود. وقتی که همه خوابیده اند،  وقتی که همه شهر را خواب فرا گرفته است او می آید. هرگز ندیدمش… نه نامی و نه نشانی… فقط بوی عطر اش از لابلای درزهای پنجره،  از لابلای درز های در خودش را داخل می‌کند. صدای پاهایش را حفظ ام. صدای جارو کشیدن اش را… صدای آبریختن اش را… دلگرمی ام این است که او همیشه می آید. حتی وقتی که خورشید بر موهایم نمی تابد. حتی وقتی که باد در موهایم نمی رقصد. حتی وقتی که موهایم را از ته تراشیده باشم… او همیشه می آید و جلوی خانه را آب و جارو می‌کند. بی آنکه کسی نامی و نشانی از او داشته باشد. شب مرگ من شب مرگ اوست. شبی که او نباشد… شبی که صدای پاهایش،  صدای کشیده شدن جارو… در ظلمات شب بمیرد، من هم می میرم.