در بهار زندگی احساس چاقی میکنم  ‏با همه گرسنگی فکر سیری میکنم ‏پس که بد دیدم ز پیتزاهای ظاهر خوب خود ‏بعد از این بر تکه نانی سخت گیری می کنم

آنکه خال سیه اش پایین است ‏دختر شهرک غرب پروین است ‏گرچه کس هیچ به پایش نرسید ‏هر چه خواهی لب اش شیرین است ‏دوستان به که ز لب یاد کنید ‏لب بی بوس لبی غمگین است

یک طرف گردان و لشگر یک طرف سرباز بی سر یک طرف محراب و منبر یک طرف مسکین بی فر یک طرف ماهی و صیاد یک طرف طعمه سر دار یک طرف قاضی و شاکی یک طرف محکوم محجور در عجب ماند
Read More

ما اسیر تیره رفتاری خویشیم مختصر در ساده انگاری خویشیم ما غلام کاهلان شیک پوشیم ژنده پوش جاعلان کم فروشیم ما سیاهی لشکر بادیم و طوفان دم به دم در محضر امیال پوچیم کو کنام امن و بی درنده خویی کز برون
Read More