دیروز با شاعر قدم زدیم. رفتیم کنار یک دریا،  نه دریایی آبی تیره با موج هایی بلند و خروشان و نه آسمانی خاکستری که تنها جلوه نور درخشش لحظه ای صاعقه هایی است که عمرشان از عمر یک حباب در دل طوفان کم تراست،  بلکه دریایی نیلی و آرام با آسمانی آبی و اندکی سبز و خورشیدی که شش دانگ از سمت چپ می تابید و دو ابر سفید سرخوش که برای خودشان در آسمان پرسه می زدند و گه گاه جلوی خورشید خانم را می گرفتند تا ما نفسی تازه کنیم و تا سردمان می شد کنار می رفتند تا از گرمای بیکران خورشید بی دریغ نمانیم. کفش هایمان را در آوردیم و شروع کردیم به راه رفتن روی شن ها. نه شن هایی قهوه ای تیره و سرد که شن هایی طلایی و گرم که از گرامایشان دلهایمان گرم میشد. قدم زدیم و قدم زدیم و رفتیم. و رفتیم تا انتهای این ساحل بی انتها را با هم پیدا کنیم.