ترس

من از خشت کج و معوج نمی ترسم

من از قُرب میان خانه ها هرگز نمی ترسم

نیم بیگانه با پیر زنی مسکین

گرفته در بغل نانی

و گوید زیر لب ذکر و سرش سنگین

بسانی که بود لالایی خوابی ملال انگیز

خدایا باز هم توبه… از ناکرده ها توبه

من از سبزی و چاقو زیر چادر ها نمی ترسم

نیم بیگانه با زنبیل قرمز جعفری ماهی

زن همسایه ای تنبل

که میبافد قصه ها از دختری رنجور

که چون چشمش نمی خواند

کسی او را نمی خواهد

نمی ترسم از آن چادر

که ترسم سازه های های بلند آهنین باشد

و دست دختری چون برف که رگ هایش برون باشد

مرا با دفتر خیام و یغما کرده اند قنداق

به شیر شیشه ای با عکس گاو عادتم دادند

نیم من آشنا با کاج بی ریشه

و یا خورشیدکی کمرو

که از بامی به بامی می‌جهد چابک

بی آنکه ببخشد وجهه گرمی

به سنگ سرد بی دردی