پنجره را باز کردم و مثل همیشه صندلی قهوه ای پررنگ چوبی که هر وقت رویش بشینی صدای جیر جیر میدهد را کشیدم جلو. از جیب پیراهن سفید ام که از فرط گشادی به کفن میماند بسته سیگار را بیرون کشیدم و سیگاری آتش زدم. روبروی خانه ما، دو تا خانه چفت هم دیگر است. به هم چسبیده و هم شکل و هم بافت… اصلا اگر از هر رهگذری، از هر همسایه ای، از هر آشنایی بپرسی فورا میگوید این دو تا خانه دو قلوی هم هستند. همزاد و همشکل. اصلا معمارشان یکی بوده، نقاش اشان یکی بوده، رنگ دیوار اشان از یک سطل رنگ بوده، شیشه های پنجره شان از یک تخت شیشه بوده، آجر به آجرشان از یک کوره بیرون آمده. با هم قد کشیده اند و با هم رنگ باخته اند… هر دو خانه دو پنجره همیشه باز دارند که هیچ وقت خدا هیچ کس نمی تواند داخل اشان را ببیند. حتی صبح های زود، وقتی که خورشید از پشت خانه مان طلوع میکند. چیزی پشت پنجره نیست جز تاریکی… من سال ها روی این صندلی نشسته ام و به این دو پنجره زل زده ام. به این دو پنجره باز. من سال ها کبوتر هایی را که بنا به عادت از یکی از این دو پنجره داخل شده اند و ثانیه ای، دقیقه ای، ساعتی، روزی بعد خارج شده اند زیر نظر گرفتم. کبوترهای که وارد خانه سمت چپ شده اند را دیده ام. کبوترهایی که وارد خانه سمت راست شده اند را دیده ام. بال زدن اشان را زیر نظر گرفته ام. ابعادشان را بررسی کردم و برایشان اسم گذاشته ام. نتیجه تحقیقات من نشان میدهد که کبوترهای که به خانه سمت چپ میروند اندکی فربه ترند. آنها به طور منظم و مشخص وارد خانه سمت چپ میشوند. مدت زمان اقامت اشان مشخص است و طی ساعات مشخصی در روز وارد خانه میشوند و خارج می شوند. خیلی به ندرت پیش می آید که کبوتری بیشتر از حد معمول در آن خانه بماند و حتی تقریبا غیر ممکن است که کبوتری برنامه منظم ورود و خروجش به خانه سمت چپ بهم بریزد. در مقابل ورود و خروج پرنده های خانه سمت راست کاملا بی برنامه و بی نظم است. آنها فربه نیستند… گاهی میبینی یکی دو سال پیدایشان نمی شود و یا بعضی دو سال بیرون نمی آیند. اما همه شان بر میگردند. حتی آنهایی که سالهاست رفته اند. خیلی هاشان بعد از سال ها بر می گردند و هرگز خارج نمی شوند. کبوتر هایی که به خانه سمت راست میروند حتی شبیه هم نیستند. بعضی هاشان دور گردنشان طوق دارند. رنگ هایشان فرق دارد، اندازه هایشان متفاوت است. یک عده شان پر هایشان ریخته است و به سختی پرواز میکنند. عده دیگر با بچه هایشان که تازه پریدن آموخته اند می آیند. برخی در کودکی آمده اند و رفته اند و حالا آخر عمری بیشتر به رفت و آمد افتاده اند. من حتی مردم کوچه و بازار، رهگذر، توریست های داخلی و خارجی و همسایه هایی که بعضی شان بیست سال سی سال در این محل زندگی کرده اند را زیر نظر گرفته ام. من از شباهت پر وصف این دو خانه در نزد آدم ها زجر کشیده ام. موهایم سفید شده و دندان هایم سیاه. گاهی دوست دارم سرم را از پنجره بیرون بیاورم و فریاد بکشم که آی آدم ها عینک اتان را عوض کنید!و اندکی بعد بغض گلویم را میگیرد و دوباره خاموش میشوم. دستم را میکنم توی جیب لباس سفید ام، سیگاری بیرون کشیده و دود میکنم و پنجره اتاق ام را میبندم. دیوانگی ام را بغل میکنم و همچنانی که داریوش میخواند، آخرین سنگر سکوته روی همان صندلی خوابم میبرد.