دست راست اش را گذاشت روی شیشه و زیر لب گفت خداحافظ. بعد یهو سرش را برگرداند سمت من و گفت حاج خانم هستند. خدا حفظشان کند. خیلی به پای من نشسته اند.
بعد رو کرد به دو نفر جلویی و با لبخندی بشاش گفت: انشاالله برای نماز به موقع میرسم. اگرچه این روزها همه خودشان را به خواب می زنند.
پسری که روبروی من نشسته بود با انگشت اشاره عینک اش را به عقب داد و گفت حاج اقا حالا اینقدر نماز خواندیم مزارع آباد شد یا اقتصاد قوی شد. آخوند مکسی کرد و گفت: شما جوان هستید و ما هم مثل شما جوان بوده ایم. آدم در جوانی سرش باد دارد و یک خیالاتی می کند که اکثرا اشتباه هستند. خانمی که روبروی آخوند نشسته بود سرش را حتی بر نگرداند. به پنجره خیره شده بود و به یک نقطه زل زده بود. موهای جو گندمی و سفید اش زیر مقنعه له شده بود. ناخنهایش را از ته گرفته بود و دستانش را به هم می فشرد. قطار حرکت کرد و آخوند عبایش را بست و شروع کرد زیر لب صلوات فرستادن.
چند دقیقه ای کسی چیزی نمی گفت. قطار که سرعت گرفت. زن از جایش به حالت پریشان بلند شد و به پسر گفت: آقا ببخشید می شود لطفا چمدان من را از آن بالا بدهید. پسر بدون این که حرفی بزند چمدان را برداشت و گذاشت کف قطار. زن هم زیر لب تشکر کرد و چمدان را باز کرد دستش را برد لای چند تا از لباس هایش و زود چمدان را بست. پسر گفت بگذارامش بالا؟ زن گفت نه مرسی همین پایین باشد دیگر لازم نیست به شما زحمت بدهم.
پسر نشست و از زیر صندلی کوله اش را بیرون کشید و یک کتاب در آورد و شروع کرد به خواندن. چیزی که توجه ام را جلب کرد این بود که روی اسم کتاب چسب زده بود طوری که نشود عنوان آن را دید.
من از بچگی فضول بودم. تا ته و توی چیزی را در نمی آوردم آرام نمی گرفتم. اما آن لحظه رویم نشد از پسر بپرسم که چرا اسم کتاب را مخدوش کرده است. با خودم گفتم حالا سر صحبت را باز می کنم تا به اسم کتاب برسیم.
بهش گفتم پسرم. پسر من هم باید هم سن و سال شما باشد. همیشه در حال کتاب خواندن است. رشته اتان چیست؟
پسر سرش را بالا آورد. توی چشمان من نگاه کرد و گفت مهندسی برق. بعد سریعا سرش را برد پایین. هندزفری اش را گذاشت توی گوش اش و به کتاب خواندن ادامه داد.
فهمیدم که حوصله صحبت کردن ندارد پس چیزی نگفتم. آخوند گفت که جوانان این دوره زمانه مثل دوران ما نیستند که حوصله داشته باشند یا حتی احترام بزرگتر نگه دارند.
به آخوند گفت می دانم پسر من همین طور است. البته مطمئن ام بچه های شما خیلی خوب تربیت شده اند.
آخوند ناگهان چهره اش غمگین شد و گفت من اولادی ندارم.
دوباره فضولیم گل کرد. مگر میشود یک اخوند با این سن و سال که حتما چند تا زن صیغه ای دارد بچه نداشته باشد. حتما خواجه بود. ولی باید ته و توی این یکی را دست کم در می آوردم.
با خنده گفتم شوخی می کنید مگر میشود که شما بچه نداشته باشید. شما که باید خودتان مبلغ فرزندآوری باشید.
آخوند غمگین تر از قبل دست چپ اش را به آرامی بیشتر برد توی جیب اش و عبایش را محکم تر بست. و گفت: البته خدا عالم است.
نخواستم عقب بنشینم. این جواب سرسری برای فاطی فضول قانع کننده نبود. البته نه که فضول باشم. واقعا کنجکاوم و اسم فاطی فضول را هم آنهایی گذاشته اند که درکی از ذات کنجکاو من ندارند. ولی من هم بدم نمیاد هم قافیه اش قشنگ است و هم از فاطی خالی بهتر است. همین که دیگران در مورد من حرف می زنند و لقب انتخاب می کنند خودش نشانه اهمیت من است.
به آخوند گفتم بجز حاج خانم همسر دیگری نگرفتید؟ البته ببخشید که فضولی می کنم. حاج آقایی مثل شما فرزند نیاورد چه کسی بیاورد؟
زن گفت: از کجا معلوم شاید خود آقا مشکل دارند؟ بعد رو کرد به آخوند و گفت حاج آقا البته من اصلا قصد جسارت ندارم. فقط خسته شدم از بس هر چه می شود زن را مقصر می دانند.
آخوند درآمد که دنیا محل امتحان است. بعضی وقت ها خداوند متعال بنده های مخلص اش را به گونه ویژه ای امتحان می کند.
پسر همینطور که سرش پایین بود. چشمانش را از روی کتاب دزدید و بالا آورد. به آخوند نگاه سریعی کرد و دوباره شروع کرد به کتاب خواندن.
احساس کردم که هدفون چیزی پخش نمی کند و پسر دارد مکالمات ما را می شنود. فقط هدفون گذاشته که بهانه ای برای حرف نزدن داشته باشد.
به زن گفتم بخدا که حرف حق می زنید. البته به حاج آقا نمی آید که مشکلی داشته باشند. بعد رو کردم و به آخوند و گفتم حاج آقا. واقعا باید ببخشید. همه این داستان ها از من گور به گور شده شروع شد. صد بار به خودم گفته ام فاطی این دهانت را و گل بگیر و اینقدر حرف نزن ولی باز یک چیزی که نباید از دهانم بیرون می پرد.
آخوند گفت بنده خدا حاج خانم. خیلی به پای من نشسته اند. دوباره سکوت برقرار شد.
کوپه عجیبی بود. نه از آخوند چیزی در می آمد نه پسر. زن هم که اصلا رویش را با کراهت از پنجره بر می گرداند. حوصله ام سر رفت. به پسر گفتم. پسرم می شود جایت را با من عوض کنی. من بشینم کنار این خانم. پسر بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد و کنار رفت و با دست به صندلی اشاره کرد.
از جایم بلند شدم و چادرم را درست کردم و نشستم کنار زن. با دست زدم روی شانه ی اش و گفتم عزیزم مانتو ات را از کجا خریده ای؟ چقدر بهت می آید. زن برگشت و لبخند بی رمقی زد و گفت این مانتو کار است. چند تا دیگر دقیقا مثل همین دارم. دستم را از زیر چادرم در آوردم و لباس زیری ام را به زن نشان دادم و گفتم ببین. من عاشق این رنگم. بعد در گوش اش گفتم خوب جواب آخوند را دادی. خوشم آمد. زن به حالت تاکیدی به من نگاه کرد و بعد بلند شد. چمدان اش را برداشت و گفت ببخشید بر می گردم.
چرا باید یک زن چمدان اش را با خودش ببرد برای یک دستشویی ساده؟ خدا را شکر که قطار های مملکت ما مثل قطار های سوریه و کشور های دیگر نیستند که شلنگ نداشته باشند. بردن چمدان قطعا مشکوک بود و به فضولی ام حسابی دامن زد.
از شیشه در اتاق دیدم که کدام سمت می رود. تا بیرون رفت بلند شدم و گفتم چقدر گرم شده. در کوپه را باز کردم و رفتم توی راهرو تا به بهانه نفس تازه کردن زن را تعقیب کنم.
زن رفت ته واگن و وارد دستشویی شد. من هم برگشتم تو و به آخوند گفتم. حاج آقا. می شود چند لحظه وقتتان را به من بدهید.
آخوند گفت که بفرمایید خواهرم. گفتم حاج آقا. سوال شرعی داشتم. اگر میشود رستوران قطار همین واگن بغلی است. مزاحم این پسر درسخوان هم نمی شویم. آخوند بلند شد و گفت حتما خواهر. با هم رفتیم به واگن رستوران و نشستیم دور میز. به آخوند گفتم حاج آقا. شما محرم هستید. من و شوهرم چندین سال است که با هم زندگی می کنیم. من اجاقم کور است و همسر من الان سه تا بچه دارد از یک زن صیغه ای آورده خانه و من اصلا این بچه ها را دوست ندارم. یهو بغضم ترکید و گفتم. حاج آقا شما خیلی بزرگوار هستید که پای زنتان مانده اید و هوو سرش نیاورده اید.
آخوند نگاهی به من کرد و گفت. خواهرم خداوند متعال از آدم ها امتحان می گیرد. بعضی وقت ها این امتحان اجاق کور است. بعضی وقت ها شیطان در پوست آدم طوری نفوذ می کند که هر چه توبه می کنی و هر چه به درگاه او پناه می بری باز هم گاهی مغلوب شیطان می شوی. برو خدایت را شکر کن که امتحانی که برای تو گذاشته از امتحانی که برای دیگر بندگان مخلص اش می گذارد به مراتب آسانتر است. بعد بلند شد و با چشمانی نالان و پشیمان به من نگاه کرد و گفت من لیاقت این عبا و این عمامه را ندارم. سرش پایین انداخت و برگشت داخل کوپه
اندکی درنگ کردم و بعد از چند دقیقه برگشتم به کوپه. دیدم آخوند و پسر دارند با هم حرف می زنند. آخوند دستش را گذاشته بود روی بازوی پسر و از بالا به پایین میکشید و میگفت اینطوری اول آب را میریزی و سپس دست را میکشی تا وضو درست باشد. ولی از زن خبری نبود. بدون اینکه بنشینم گفتم این خانم برنگشت؟ نکند ناراحت شده باشد؟
هر دو با هم جواب دادند نه. آخوند گفت شاید مسیر شان کوتاه بوده و ایستگاه بعدی پیاده می شوند. گفتم من بروم یک نگاهی بیاندازم. از کوپه خارج شدم و رفتم داخل دستشویی. یک نفر صف ایستاده بود. کمی منتظر شدم ولی کسی بیرون نیامد. رفتم جلو در زدم. مرد در صف گفت در نزنید. کسی جواب نمی دهد. به او گفتم شاید در از داخل قفل شده باشد. مرد گفت امکان ندارد. قفل این در ها را طوری درست کرده اند که نمی شود … حرف اش را قطع کردم و گفتم نکند مشکلی باشد. باید رئیس قطار را خبر کنیم. مرد را فرستادم که به مهماندار بگوید. اندکی بعد مرد و مهماندار آمدند و مهماندار چند بار روی در زد و گفت آقا اگر حالتان خوب است یک اهنی صدایی بکنید.
به مهماندار گفتم احتمالا خانم داخل کوپه ماست. خودم دیدم که وارد دستشویی شده است و هنوز برنگشته. مهماندار بی معطلی رفت بیسیم اش را از بوفه آورد و رییس قطار را خبر کرد. در این بین. آخوند و پسر هم آمدند. آخوند گفت شما رفتید آن خانم را پیدا کنید خودتان هم گم شدید. گفتم که ممکن است زن داخل دستشویی گیر کرده باشد و از حال رفته باشد.
همینطور که داشتیم تلاش می کردیم خبری از توی دستشویی بگیریم رئیس قطار سر سید و گفت چه خبره اینقدر اینجا را شلوغ کرده اید. لطفا بروید داخل کوپه خودتان. آخوند گفت احتمالا خانم از کوپه ما هستند. رییس قطار گفت با شما نسبتی دارند. آخوند گفت خیر. رییس قطار گفت پس برگردید. همه رفتند ولی من آنجا ماندم و رییس قطار چیزی نگفت. او با کلید مخصوص اش در دستشویی را باز کرد. سرش را داخل برد و بعد برگشت سمت من و با عصبانیت گفت هنوز که اینجا هستید؟ بروید داخل کوپه اتان. بی اختیار گفتم خواهرم است. انجاست؟ رییس قطار گفت خواهر شماست؟ از حال رفته است. بیسیم را در آورد و رفت عقب. در دستشویی را باز کردم و دیدم زن کنار چاه توالت نشسته پاهایش را دراز کرده و دست هایش باز است. دست چپ اش را مشت کرده و با دهن باز بیهوش شده است.
چه غلطی کردم. حالا اگر بهوش بیاید و بگوید من خواهر ایشان نیستم آبرویم حسابی میرود. چرا بیهوش شده بود؟ حتما مواد مصرف میکرد. کیف لوازم آرایش اش کنار اش افتاده بود. برداشتم و سریع کردم زیر چادرم. بعد آرام دستم را به صورت اش زدم و گفتم آبجی پاشو. الهی فدات بشم من.